-
۱۳
دوشنبه 25 بهمن 1395 17:03
من کلا مشکل دارم. به آدمایی علاقه مند میشم که دوستم ندارن و از آدمایی که دوستم دارن فرار میکنم. اون موقع که بارمان بهم پیشنهاد داد اواش قبول نکردم. از من ۳ سال کوچیکتر بود و فکر میکردم حتما این موضوع مشکل ایجاد میکنه. ولی بعدش کم کم راضی شدم و اولین روزی که امسال برف اومد با هم دوست شدیم. اوائل خوب بود تقریبا همه چیز....
-
12
پنجشنبه 9 دی 1395 11:58
آروم و با ناز راه میره. صبح که میاد اول دستاشو میشوره و بعد میره سراغ بقیه کارا. جوری راه میره و کار میکنه که انگار اضلا زمان واسش مفهومی نداره. صداش خیلی آرومه. گاهی که جلست یا مهمون داریم به شدت سعی میکنیم از دستش حرص نخوریم. برای ظرفا اسماچ جدا گذاشته، یه اسکاچ واسه لیوانا، یه اسکاچ واسه بشقابا و یه اسکاچ واسه...
-
11
یکشنبه 21 آذر 1395 15:25
دو ساعت بعد از اون اتفاق دختره که نمیدونم شماره موبایل منو از کجا آورده بود باهام تماس گرفت. صداش بغض آلود و پشیمون بود. کلی گریه کردو ازم حلالیت خواست. گفت نفهمیدم یهو چی شد، گفت ببخشمش، گفت بزارم وحید مال اون باشه گفت وحید به خاطر من دست روش بلند کرده. میگفت و هق هق میکرد.اول گوش دادم بعدش بهش گفتم من ازت کینه ای به...
-
10
یکشنبه 14 آذر 1395 12:49
آفتاب خوشبختی تابیده بود روی همه ی زندگیم. دنیام رنگی میشد وقتی هر دفعه که منو میدید پیشونیمو می بوسید. وقتی تو خیابون راه میرفتیم و روش آب میریختم. وقتی میرفتیم تئاتر و من بلند ابراز احساسات میکردم و اون می خندید. میگفت: تو خیلی خوبی خیلی خوب. مامانم برگشت و یه روز هم رفت با مامانم بیرونو باهاش حرف زد. مامانم نگرانی...
-
9
یکشنبه 7 آذر 1395 17:12
چی می خواستم بهتر ازاین؟ یادمه اون شب تو بالکن خونه نشسته بودم و داشتیم چت میکردیم. بعدش گفت یه لحظه صبر کن بهت زنگ میزنم یه سوال دارم. زنگ زد و بدون هیچ حرف دیگه ای گفت: با من ازدواج میکنی؟ گفتم: آره. حالا که فکر میکنم دلم به حال اون روزای خودم میسوزه که اینقدر تنها و عاجز بودم که به صرف اینکه یه ماه با یکی بودم...
-
8
چهارشنبه 3 آذر 1395 15:33
ده روز بستری بودم تا کم کم آروم شدم. خیلی خیلی آروم. از بیمارستان که اومدم بیرون یکی دیگه شده بودم. یه شب محسن داداش همون همکارم که فوت کرده بود بهم زنگ زد. گفت احسان رفته به خوابش و گفته :تورو خدا به فاطمه بگین آروم باشه که بتونم برم. محسن گفت احسان داره اذیت میشه. میدونم چقدر اذیت شدی. میدونم جای من تو رفتی جنازه ی...
-
7
سهشنبه 2 آذر 1395 14:40
وقتی بیدار شدم سرم سنگین بود. همینطور به سرمی که وارد رگام میشد خیره شده بودم و قطره هاشو با چشمام دنبال میکردم که دکتر اومد تو اتاق. با یه لبخند سلام کرد و گفت بهتری؟ نگاش کردم... بهتر بودم؟ نه! نمیدونم از چی یا از کی یا چرا اما وحشتناک عصبانی بودم هنوز. گفتم نه! دلمم نمیخواد اینجا بمونم! گفت: اذیت میشی اینجا؟کسی...
-
۶
دوشنبه 1 آذر 1395 16:11
روز به روز حالم بدتر میشد . نمیخوام با گفتن اتفاقات بد اون روزا واسه خودم نامردی آدما و حتی نزدیکترین دوستامو تداعی کنم اما به طرز وحشتناکی لاغر شده بودم جوری که یه روز که واسه خودم رفتم کافه کوچه ،حامد شونه هامو گرفت و محکم تکونم داد و گفت: فاطمه توروخدا خوب شو توروخدا خوب شو. من فقط بغض کردم و سرم رو انداختم پائین و...
-
5
پنجشنبه 27 آبان 1395 10:27
سخت بود کاری رو که اون همه واسش زحمت کشیده بودم به همون راحتی از دست بدم. من کارمند بدی نبودم. تو ماه چهارمی که استخدام اونجا شده بودم اینترنال شدم و تو ماه پنجم حقوقم ۳۰ درصد اضافه شده بود. با همه مهربون بودم. تو واحد خودمون چهار نفر بودیم. من،هاشم، یوسف و الکس که رئیسمون بود. با هاشم هیچوقت بحث نمیکردیم. هاشم از اون...
-
4
سهشنبه 25 آبان 1395 10:55
تا جایی که تونستم خوش گذروندم،خندیدم، اسب سواری کردم و خوابیدم. اشتهام زیر صفر بود و گاهی از زور ضعف بیهوش میشدم و بح جز مامانم و عمه ام همه فکر میکردن خوابم. جز قهوه و چایی هیچی نمیخوردم و تا بقیه حواسشون نبود میرفتم یه گوشه واسه خودم سیگار می کشیدم. اون تعطیلات تموم شد و برگشتم سر کار. کاری که دیگه دوسش نداشتم. کاری...
-
3
دوشنبه 24 آبان 1395 12:51
مانیا به مامان زنگ زده بود و قضیه رو گفته بود. مامان یه کم باهام صحبت کرد بعدش من و مانیا و آرزو تو سکوت نشستیم رو مبلای خونه ی مانیا و تا نیم ساعتی هیچ کدوم حرف نزدیم. بعدش رفتیم تو آشپزخونه سیگار کشیدیم و من یهو گفتم من میرم خونه. اون شب دلم می خواست پیش خاتون باشم.دلم امنیت وجود خواهرمو می خواست. هرچی مانی گفت بمون...
-
2
یکشنبه 23 آبان 1395 14:00
روزا همینجور میگذشت و من کم کم دوباره داشتم به زندگی تو ایران عادت میکردم. تنهایی بدجوری اذیتم میکرد. از اتاق بازرگانی و محیطش و آدماش متنفر بودم. قرار بود قراردادم یه ماهه آماده بشه اما خبری ازش نبود. هر روز صبح به این امید از خواب بیدار میشدم که قرارداد ببندن واسم ولی این اتفاق نمی افتاد و هرروز یه جوری منو سر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 آبان 1395 11:42
مدتهاست که میخوام بنویسم. فکر کنم یه روز پائیزی بود. روز اولی که دیدمت. از اون پائیزای دلچسب کوچه، که شومینشو روشن میکنه و سر اینکه کی رو مبل کنار شومینه بشینه دعواست. اون موقع عا هنوز میشد طبقه پائین سیگار کشید. من پائین میشستم. تازه برگشته بودم ایران. هنوز گیج بودم ، کار نداشتم و تو فکر تاسیس یه دفتر با مانیا بودم....