تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب
تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب

5

سخت بود کاری رو که اون همه واسش زحمت کشیده بودم به همون راحتی از دست بدم. من کارمند بدی نبودم. تو ماه چهارمی که استخدام اونجا شده بودم اینترنال شدم و تو ماه پنجم حقوقم ۳۰ درصد اضافه شده بود. با همه مهربون بودم. تو واحد خودمون چهار نفر بودیم. من،هاشم، یوسف و الکس که رئیسمون بود. با هاشم هیچوقت بحث نمیکردیم. هاشم از اون پسرای بسیار خوش اخلاق به معنای واقعی بود،نه اهل غیبت بود نه اهل زیرآب زنی نه اهل بحث و دادو دعوا. یوسف ظاهرا خوب بود، اگرچه که همیشه با هم بحث داشتیم اما بسیار موذی بود. اینو همون بار که صداش رو ضبط کردم که داشت پشت سر من به الکس حرف میزد فهمیدم. یوسف با یکی از دوستای من به اسم مریم دوست بود و ما خیلی تو اون رابطه با هم حرف میزدیم. مریم هم همونجا همکارمون بود. هیچوقت نفهمیدم یوسف چرا اونقدر پشت من حرف زد و زیرآبمو زد. هیچوقت درکش نکردم چون همیشه ظاهرا رابطه من با یوسف خیلی بهتر از رابطم با هاشم بود. صرف نظر از ماههای آخر که حوصله کارو نداشتم خیلی روزای دیگه بهم خوش میگذشت. یه کافی شاپ خیلی خوب پائین شرکت بود که اکثرا با بچه ها می رفتیم اونجا. فضا دوستانه بود یا حداقل من با همه رابطم خوب بود. حتی با موژان و روژین که از بچه های مالی بودن و کسی رو تحویل نمیگرفتن. یادمه با کمک یکی از بچه های ساپلای چین که اسمش علیرضا بانان بود، یه پروژه ای رو که هیچ کس تو شرکت فکر نمیکرد به نتیجه برسه رو به نتیجه رسوندیم. چقدر وقتی داشتیم رو پروژه کار می کردیم می خندیدیم . سر اون پروژه علیرضا پاداش خوبی گرفت و من نصف اونم حتی نگرفتم. قرارداد من یه ساله بود اما با کمال نامردی برای اینکه حقمو ندن کردنش سه ماهه و فقط حقوق سه ماهمو بهم دادن و من از ۱۵ اردیبهشت بیکار شدم. خیلی حالم بود. هاشم میگفت به خاطر رژیم عصبی شدی. اما من به هیچکس نگفتم شما هم اگه جنازه تیکه پاره ی همکارتونو میدیدین عصبی میشدین. هاشم سر قضیه احسان به من گفت احساسی برخورد نکن. خب حق داشت اون که جنازه ی احسان رو ندیده بود. اونکه ندیده بود احسانی که تا دیروزش تو دفتر با اون آرمش و قد بلندش قدم میزد رو من تو کشوی سردخونه در حالی دیدم که دل و رودش زده بود بیرون و مجبور شدم به کسی نگم تا جو شرکت به هم نریزه. اما گزارش پزشکی قانونی که بود! من عصبی شده بودم درست، چرا کسی به فکرم نبود؟چرا به جای اخراج منو نفرستادن مرخصی؟ چرا فکر نکردن دلیل اینکه من روز به روز لاغرتر میشم دیدن دل و روده ی همکارمه! این چراها تا مدتها خواب و آروم رو ازم گرفته بود.

نمی تونستم با کسی درددل کنم. انگار راه حرف زدنم بسته شده بود. راه گریه کردنم بسته شده بود. راه خندیدنم راه غذا خوردنم راه زنده بودنم بسته شده بود. راه می رفتم، حرف میزدم سیگار میکشیدم اما مرده بودم. مرده ای که خودشو قاچاقی تو زنده ها جا زده بود.

نظرات 4 + ارسال نظر
غ ـزل جمعه 28 آبان 1395 ساعت 14:41 http://life-time.blogsky.com/

واااای چه دردناک
مرگ دیگران تاثیر ناجوری داره حالا دیدن اون صحنه که جای خود داره

حالا چطوری؟

بهترم. خیلی بهتر

زیبا پنج‌شنبه 27 آبان 1395 ساعت 22:02

مطمعنم هیشکی حالت رو نفهمیده مهربون..

نه زیبا... هیچ کس

رسیدن پنج‌شنبه 27 آبان 1395 ساعت 13:31

پست هات خودم .سعی میکنم بیشتر بت سر بزنم خانمی

باعث افتخارمه عزیز قوی و صبورم

رافائل پنج‌شنبه 27 آبان 1395 ساعت 12:21 http://raphaeletanha.blogsky.com

چه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی. امیدوارم الان حالت بهتر باشه.

بهترم عزیز دل. مرسی سر زدی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.