تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب
تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب

7

وقتی بیدار شدم سرم سنگین بود. همینطور به سرمی که وارد رگام میشد خیره شده بودم و قطره هاشو با چشمام دنبال میکردم که دکتر اومد تو اتاق. با یه لبخند سلام کرد و گفت بهتری؟ نگاش کردم... بهتر بودم؟ نه! نمیدونم از چی یا از کی یا چرا اما وحشتناک عصبانی بودم هنوز. گفتم نه! دلمم نمیخواد اینجا بمونم! گفت: اذیت میشی اینجا؟کسی کاریت داره؟ کسی آزارت میده؟ بغض کردم و گفتم :آره گفت : کی؟ گفتم : خودم. یه لبخند زد و گفت: ببین اون بیرون علاوه بر خودت بقیه هم اذیتت میکنن. تو خیلی عصبانی هستی. اینجا که باشی فقط خودتی و پرستارا و من. کسی اذیتت نمیکنه. شاید آروم شی. یه چند روز بمون اگه آروم نشدی برو.قبوله؟ گفتم: باشه اما هیچکس نیاد. نمیخوام هیچکسو ببینم. گفت: باشه اما به جاش یه کاری ازت بخوام انجام میدی؟ گفتم: نمیدونم. گفت: بنویس. گفتم : از چی آخه؟ گفت: هر چی که دلت میخواد، شروع کن به نوشتن هر چی که اومد بنویس. می نویسی؟ گفتم : باشه. گفت امروز به مادرت و خواهرت اجازه دادم بیان دیدنت بهشون بگو واست دفتر و خودکار بیارن. گفتم: بهشون نگین که من خواستم کسی میاد. بگین خودتون اینطور صلاح دیدین باشه؟ گفت باشه. اونروز خاتون و زینب و مامان اومدن باهاشون خندیدم، جک گفتم حرف زدم. گفتم راحتم و خیالشونو راحت کردم. اونا که رفتن آهنگ گذاشتم تو گوشم و شروع کردم به نوشتن. اینقدر نوشتم تا خوابم برد.

شب دومی که اونجا بودم یه پرستاری قرصمو به موقع نداد بهم. رفتم و بهش گفتم دکتر گفته این قرص باید سر ساعت خورده شه و الان دو ساعت از زمانش گذشته و هنوز به من ندادینش. با بداخلاقی گفت زمین که به آسمون نیومده حالا دیرتر بخور. گفتم: اتفاقا زمین به آسمون اومده میخوای یه نگاه به پروندم بندازی ببینی واسه چی بستریم؟؟؟ با یه لحن خیلی بدی گفت : میدونم بیمار روانی. نفهمیدم چی شد فقط حس کردم یه نیروی قوی از کل بدنم گذشت. داد زدم: حرف دهنتو بفهم. خاک بر سر بیمارستانی که پرستارش تو باشی و بعد با همون دمپایی بیمارستان شروع کردم به فرار کردن از بیمارستان. شرایط هم خنده دار بود هم گریه دار ۳/۴ تا پرستار دنبالم میدویدندو هیچ کدوم بهم نمیرسیدن. ۶ طبقه پله رو دوویدم و رفتم سمت در اورژانس که تنها دری بود که تو اون ساعت باز بود. حتی نگهبانی هم نتونست جلومو بگیره و تنها کسی که تونست سوپروایزر اورژانس بود که جلوم واستاد و منو محکم گرفت تو بغلش و همینجور که من داد میزدم ولم کن آروم آروم تو گوشم میگفت : عزیزم عزیزدلم آروم باش. آروم باش با هم حرف میزنیم. بعد ده دقیقه تقلا کردن تو بغل سورپروایزر مهربون آروم شدم. گفت برام چایی آوردن و برام از زندگیش گفت. بعد بهم گفت میخوای یه آرامبخش بزنن بهت؟ گفتم نه و رفتم بالا. همه ی چیزای تیز رو از تو اتاقم جمع کرده بودند. با یه بغض گنده خوابیدم.


پی نوشت. اینجا دفتر خاطراتمه. اگه بعد از یکسال دارم همه ی این چیزا رو مینویسم چون نیاز دارم از تو ذهنم خالیشون کنم. میدونم غمگینه. اگه ناراحت میشین خواهش میکنم نخونین چون اصلا دلم نمیخواد کسیو ناراحت کنم.

نظرات 2 + ارسال نظر
زیبا چهارشنبه 3 آذر 1395 ساعت 09:09 http://khanoomekarmand.persianblog.ir/

این نوشتنت خیلی خوبه فاطمه جان ، مشخصه که از اون حال بیرون اومدی الان.
چقدر اما سخت بوده اون روزهات..
راستی من خاتون رو خیلی دوست نداشتم اما از وقتی تو ازش اینجوری نوشتی خیلی حس بهتری بهش پیدا کردم.
کاش این میون هر از گاهی هم از حال و خاطرات الانت بنویسی که این روزها هم بمونن :)

خیلی حس خوبی بهت دارم زیبا. کاش هنوز اونجا بودم تا باهم همکار بودیم. مثلا میرفتیم بالکن طبقه دو با هم چایی میخوردیم. یااگه این علیرضا اذیتت میکرد حالشو میگرفتم

رافائل سه‌شنبه 2 آذر 1395 ساعت 18:19 http://raphaeletanha.blogsky.com

اتفاقا خیلی خوبه که داری مینویسی. دکتر هم چه خوب بهت گفت بنویسی. آدم با نوشتن خیلی حس بهتری پیدا میکنه. روزای شادی داشته باشی.

مرسی که میخونی. مرسی که سر میزنی.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.