تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب
تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب

9

چی می خواستم بهتر ازاین؟ یادمه اون شب تو بالکن خونه نشسته بودم و داشتیم چت میکردیم. بعدش گفت یه لحظه صبر کن بهت زنگ میزنم یه سوال دارم. زنگ زد و بدون هیچ حرف دیگه ای گفت: با من ازدواج میکنی؟ گفتم: آره.

حالا که فکر میکنم دلم به حال اون روزای خودم میسوزه که اینقدر تنها و عاجز بودم که به صرف اینکه یه ماه با یکی بودم اونجور سریع به پیشنهاد ازدواجش جواب مثبت دادم. قرار شد بره پیش بابام تا باهاش حرف بزنه. اون موقع مامانم و خاتون برگشته بودن کانادا. با بابام حرف زدم و یه روز وحید رفت پیشش. بابا از کلیتش راضی بود اما میگفت چشماش حالت آدمای عصبی رو داره. منم میخندیدم که بابا من یه ماهه دارم باهاش رفت و آمد میکنم و هیچوقت عصبیش ندیدم. چقدر سادهه بودم.

وحید همون روزا بهم گفت یه مدت بیمارستان روانی مهرگان بستری بوده. وقتی علتش رو پرسیدم گفت چون الکی همه فکر میکردن من مشکل دارم. وحید پیرو یکی از مکاتب عرفان بود. نمازای خاص میخوند و حرفای خاص میزد. من حرفاش رو دوست داشتم چون به نظرم بد نبود. و فکر میکردم چون عقایدش خاصه خانوادش فکر میکنن دیوونست. وحید تنها زندگی میکرد و اضلا با خانوادش اکی نبود. اما هیچکدوم از اینا واسه من مهم نبود. دنیام شده بود یه اتاق ۵ در ۳  تو خونه ی وحید با یه نور خیلی کم که ساعتها تو آغوشش باشم و حرف بزنیم. آرامش داشتم کنارش. وقتی پیشونیمو میبوسید حس میکردم تو آسمونم. هیچوقت از دستم عصبانی نمیشد. وقتایی که میرفتیم بیرون همیشه یادش میموند که دستمو بگیره و من حس میکردم چقدر آدما دیوونن که این کوه امنیت و احساس رو دیوونه میبینن.

نظرات 1 + ارسال نظر
زیبا یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 00:50 http://khanoomekarmand.persianblog.ir/

فاطمه؟ کجایی دختر ؟ هی میام سر میزنم نیستی..
بیا دیگه
دل نگرونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.