تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب
تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب

4

تا جایی که تونستم خوش گذروندم،خندیدم، اسب سواری کردم و خوابیدم. اشتهام زیر صفر بود و گاهی از زور ضعف بیهوش میشدم و بح جز مامانم و عمه ام همه فکر میکردن خوابم. جز قهوه و چایی هیچی نمیخوردم و تا بقیه حواسشون نبود میرفتم یه گوشه واسه خودم سیگار می کشیدم. اون تعطیلات تموم شد و برگشتم سر کار. کاری که دیگه دوسش نداشتم. کاری که دائما سرش اضطراب داشتم و هر روز با یه بغض گنده میرفتم سر کار. همکارم وحشتناک و زیر پوستی داشت زیر آبمو میزد و من یه بار گوشیمو تو اتاق گذاشتم و رفتم بیرون و وقتی صدای ضبط شدش رو که داشت زیرآب منو میزد شنیدم حالم داشت به هم می خورد. میدونستم خوب نیستم. انگار یه چیزی درونم مرده بود و من با اصرار انکارش میکردم. دیگه منتظر تماس کسرا نبودم. کافه نمیرفتم. با دوستام هیچ جا نمیرفتم. پیش مانیا نمی رفتم. و فقط می رفتم سر کاری که ازش متنفر بودم و بر میگشتم خونه. یه روز مامان واسم یه جمله خوند و گفت این حال و روز توست: « تنهایی هر روز صبح لباسش  را میپوشد... آرایش میکند و به سر کار میرود و عصرها خودش را در آغوش کشیده و به خانه برمیگردد. تنهایی شبها با بغض میخوابد تا روزی دیگر». به معنای واقعی احساس تنهایی و بی کسی میکردم. خیلی لاغر شده بودم. حدود ۴۵ کیلو. یه روز رئیسم سر یه چیز مسخره شروع کرد و دادو بیداد کردن و دعوامون شد و من گفتم دیگه نمیام و اونم قبول کرد. به همین راحتی بیکار شدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.