تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب
تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب

3

مانیا به مامان زنگ زده بود و قضیه رو گفته بود. مامان یه کم باهام صحبت کرد بعدش من و مانیا و آرزو تو سکوت نشستیم رو مبلای خونه ی مانیا و تا نیم ساعتی هیچ کدوم حرف نزدیم. بعدش رفتیم تو آشپزخونه سیگار کشیدیم و من یهو گفتم من میرم خونه. اون شب دلم می خواست پیش خاتون باشم.دلم امنیت وجود خواهرمو می خواست. هرچی مانی گفت بمون نموندم و شب برگشتم خونه. با اینکه من و کسرا حدود ۶ ماه بعد از اون شب به طور کامل به هم زدیم اما انگار تو اون دو ماه یه چیزی تو وجود من مرد. نمیدونم اعتماد بود،محبت بود، دوست داشتن بود یا چی. هنوزم نفهمیدم. تو همون دو ماه یکی از همکارای محل کارم هم به طرز وحشتناکی فوت کرد. خدا بیامرزتش مرگش ضربه ی بزرگی بود مخصوصا که من مجبور شدم جنازش رو شناسایی کنم. از همون روزا شروع کرد بدنم به لاغر شدن که البته چون من همیشه تو زندگیم خیلی چاق بودم و همیشه حداقل بالای ۳۵ کیلو اضافه وزن داشتم اصلا از این وضعیت ناراحت نبودم. عید اون سال آخرین نفس های رابطه ی من کسرا بود. ازش متنفر شده بودم مخصوصا با آسیب جدی که یه ماه قبل از عید بهم زده بود و تا دم مرگ پیش رفته بودم. کسرا هم عوض شده بود. دائما شک داشت. یادمه تیر خلاص رابطه وقتی بود که واسه عید من و مامان و بابا و خاتون داشتیم میرفتیم شمال و کسرا ازم خواست عکس بگیرم که ببینه تو ماشین با مامان اینا هستم. جوابشو ندادم و وقتی رسیدیم براش زدم دیگه نمیخوامش و متاسفم که عمرمو باهاش هدر دادم و ازش متنفرم و نمیخوام دیگه تو زندگیم باشه. اونم یه عالمه چرت و پرت گفت از اینکه من خیانتکار و دروغ گو هستم و اونم دیگه نمیخواد با  من باشه و همه چیز تموم شد. عید سال ۹۴ بود و واقعا کنار خاتون و دختر عمه ها و پسر عمع هام بهم خوش گذشت. بهترین تعطیلات عمرم بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.