تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب
تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب

11

دو ساعت بعد از اون اتفاق دختره که نمیدونم شماره موبایل منو از کجا آورده بود باهام تماس گرفت. صداش بغض آلود و پشیمون بود. کلی گریه کردو ازم حلالیت خواست. گفت نفهمیدم یهو چی شد، گفت ببخشمش، گفت بزارم وحید مال اون باشه گفت وحید به خاطر من دست روش بلند کرده. میگفت و هق هق میکرد.اول گوش دادم بعدش بهش گفتم من ازت کینه ای به دل ندارم. حلالت باشه. من دیگه با وحید کاری ندارم. اما تو قدر خودتو بدون. لیاقتت بیشتر از اینه که یه پسر اجازه بده به خودش که روت دست بلند کنه. گفت من دیگه از دست رفتم فقط تو قول بده نباشی. گفت وحید دوستت داره و مطمئنم دست از سرت بر نمیداره. گفت تورو خدا تو ازش ببر. گفتم : من همون روز که شماها رو دیدم ازش بریدم امروزم اگه اومدم واسه این بود که حق خودم میدونستم که یه توضیح بشنوم که الان همون توضیحم نمیخوام. گفتم از طرف من خیالت راحت باشه. باز زد زیر گریه و حلالیت خواست. مطمئنش کردم  که ازش چیزی به دل ندارم و خداحافظی کردم و شماره اون و وحیدو بلاک کردم.


سرک بیشتر به کار گرم بود و به هیچکس کاری نداشتم. نزدیک عید از یه شرکت خیلی خوب سوئیسی دعوت به کار شدم و از فروردین کارمو اینجا شروع کردم.


از روزگار الانم اگه بخوام بگم خوبم.  چند وقتی هست با بارمان دوست شدیم. بارمان از من ۳ سال کوچیکتره، آروم و مهربون و حساسه. مهندس و مثل خودم عاشق کار کردنه. گاهی از دستش حرص می خورم اما بیشتر وقتا دوسش دارم. یه آدم معمولی و عادیه. آدمی که دوست داشتن رو می فهمه، بلده از احساسش حرف بزنه ،دوست داره تموم وقتای آزادش رو با من و دوستای مشترکمون یا با من بگذرونه. برادرش رو اردیبهشت ماه از دست داده و خودش میگه ورود من به زندگیش باعث شد نجات پیدا کنه.

دوستش دارم. آرامش و مهربونی و حتی حساسیت های گاه به گاهش رو. اینکه دوست داره باهام باشه. اینکه با تموم خستگیش هر شب باید شده ۱۰ دقیقه همو ببینیم. اینکه منو می فهمه منو بلده. و اینکه هیچکدوم هیچ عجله ای واسه رسمی کردن رابطه نداریم.


- از این به بعد روزانه می نویسم.

10

آفتاب خوشبختی تابیده بود روی همه ی زندگیم. دنیام رنگی میشد وقتی هر دفعه که منو میدید پیشونیمو می بوسید. وقتی تو خیابون راه میرفتیم و روش آب میریختم. وقتی میرفتیم تئاتر و من بلند ابراز احساسات میکردم و اون می خندید. میگفت: تو خیلی خوبی خیلی خوب.

مامانم برگشت و یه روز هم رفت با مامانم بیرونو باهاش حرف زد. مامانم نگرانی خاص خودشو داشت اما با کلیت قضیه مخالف نبود. تو همون دوران دوبار به مدت ۲۴ ساعت کاملا گم شد. هر چی زنگ میزدم دم خونش میرفتم مسج میدادم نبود. اولین بار گفت گوشیش تو تاکسی مونده بوده و بار دوم گفت تصادف کرده. من هر دوشو باور کردم. مگه میشد وحید دروغ بگه؟ مگه میشد وقتی رفتع پیش پدر مادرم و حرف زده دروغ بگه؟ امکان نداشت. واسم یه انگشتر قشنگ خریده بود و خودش انداخت تو انگشت حلقم.

قرار بود آخر هفته بیان خواستگاری،با مادرش و برادراش... دو روز بود دوباره گم شده بود. عصر یکشنبه بود. رفتم دم خونش، نگرانش بودم. کلید خونه رو داشتم. رفتم بالا و ...، وحید من خائن بود. یه خائن ترسو و کثیف.فقط انگشارو درآوردم و بی توجه به دختره گذاشتم رو جا کفشی و به وحید گفتم: آدم پستی هستی و رفتم.

سوار ماشین که شدم به خاتون زنگ زدم. گفتم من صیاد رو دارم میام به سمت بالا. اگه تا نیم  ساعت دیگه نرسیدم بدون باید کجا دنبالم باشی. پام رو گاز ماشین می لرزید. فکر نمیکردم برسم  خونه. اما رسیدمو یه راست رفتم ۲۴ ساعت خوابیدم. وقتی بیدار شدم نع کار داشتم، نه عشق داشتم، نه اعتماد داشتم ، نع دوست داشتم نه امید. ولی زنده موندم.

هفته ی بعدش مریم که هم یکی از دوستام بود هم همکارم تو همونجایی که اخراج شده بودم گفت بیا بریم حداقل ازش بپرس چرا؟حداقل خودتو خالی کن. رفتیم. جمعه بعدازظهر بود. دختره در خونشو باز کرد. من لال شدم. مریم گفت:به وجید بگو بیاد، دختره از اون آدمای بود که معلوم بود خیلی دعواییه. گفت شما؟ مریم گفت: ایشون نامزدشه! گفت :بیاین تو. رفتیم تو. وحید تو اتاق خوا ب بود. خواب که نه یه جوری بود که انگار منگه. انگار تحت تاثیر یه قرصیه. حالش مثل حال من بود اون روزایی که تو بیمارستان بودم. دختره حمله کرد طرف من و جوری هل داد منو که از پشت محکم خوردم به دیوار. مریم بهش حمله کرد و من فقط سعی کردم جداشون کنم. وقتی اومدیم از اون خونه بیرون همسایه منو کشید کنار و برام گفت : وحید طبیعی نیست و هر دو ماه از بیمارستان روانی دست بسته میبرنش. گفت دختره خیلی وقته باهاشه. گفت خودتو نجات بده. ما تو راهرو بودیم. صدای فریاد وحید اومد که داشت دختره رو میزد و میگفت تو گ... خوردی فاطمه رو اذیت کردی. دختره جیغ میزد. میخواستم برگردم و کمکش کنم. مریم نزاشت. با حال خراب رسیدم خونه و اونقدر حالم بد بود که زدم زیر گریه و همه چیزو واسه مامان و بابام گفتم. صبح روز بعدش یادم نمیومد واقعا گفتم یا خواب دیدیم که خاتون گفت واقعا گفتم.


از همون موقع بود که بابام گفت برم کار کنم پیشش و من رفتم.


زیبای مهربونم خیلی شلوغ بودم این روزا. مرسی که هستی.

9

چی می خواستم بهتر ازاین؟ یادمه اون شب تو بالکن خونه نشسته بودم و داشتیم چت میکردیم. بعدش گفت یه لحظه صبر کن بهت زنگ میزنم یه سوال دارم. زنگ زد و بدون هیچ حرف دیگه ای گفت: با من ازدواج میکنی؟ گفتم: آره.

حالا که فکر میکنم دلم به حال اون روزای خودم میسوزه که اینقدر تنها و عاجز بودم که به صرف اینکه یه ماه با یکی بودم اونجور سریع به پیشنهاد ازدواجش جواب مثبت دادم. قرار شد بره پیش بابام تا باهاش حرف بزنه. اون موقع مامانم و خاتون برگشته بودن کانادا. با بابام حرف زدم و یه روز وحید رفت پیشش. بابا از کلیتش راضی بود اما میگفت چشماش حالت آدمای عصبی رو داره. منم میخندیدم که بابا من یه ماهه دارم باهاش رفت و آمد میکنم و هیچوقت عصبیش ندیدم. چقدر سادهه بودم.

وحید همون روزا بهم گفت یه مدت بیمارستان روانی مهرگان بستری بوده. وقتی علتش رو پرسیدم گفت چون الکی همه فکر میکردن من مشکل دارم. وحید پیرو یکی از مکاتب عرفان بود. نمازای خاص میخوند و حرفای خاص میزد. من حرفاش رو دوست داشتم چون به نظرم بد نبود. و فکر میکردم چون عقایدش خاصه خانوادش فکر میکنن دیوونست. وحید تنها زندگی میکرد و اضلا با خانوادش اکی نبود. اما هیچکدوم از اینا واسه من مهم نبود. دنیام شده بود یه اتاق ۵ در ۳  تو خونه ی وحید با یه نور خیلی کم که ساعتها تو آغوشش باشم و حرف بزنیم. آرامش داشتم کنارش. وقتی پیشونیمو میبوسید حس میکردم تو آسمونم. هیچوقت از دستم عصبانی نمیشد. وقتایی که میرفتیم بیرون همیشه یادش میموند که دستمو بگیره و من حس میکردم چقدر آدما دیوونن که این کوه امنیت و احساس رو دیوونه میبینن.

8

ده روز بستری بودم تا کم کم آروم شدم. خیلی خیلی آروم. از بیمارستان که اومدم بیرون یکی دیگه شده بودم. یه شب محسن داداش همون همکارم که فوت کرده بود بهم زنگ زد. گفت احسان رفته به خوابش و گفته :تورو خدا به فاطمه بگین آروم باشه که بتونم برم. محسن گفت احسان داره اذیت میشه. میدونم چقدر اذیت شدی. میدونم جای من تو رفتی جنازه ی داداشمو شناسایی کردی. میدونم چقدر این مدت واسه گرفتن حقش تلاش کردی اما تورو خدا آروم شو. نزار داداشم عذاب بکشه. گوشیو قطع کردم. تو تراس خونه نشسته بودم و تکیه داده بودم به دیوار. اشکام همینجور میومد پائین. یه نسیم خنکی میومد و شب قشنگی بود. آروم آروم شروع کردم تو دلم با احسان حرف زدن. گفتم احسان من خوبم. من آرومم احسان برو. و بعد واقعا حس کردم سبک شدم. چند وقت پیش خوابشو دیدم که با یه بغل گل رز قرمز اومده بود دیدنم.

دیگه نزاشتم کسی حالمو بفهمه. تمام روز شاد و آروم  نشون میدادم خودمو و شبا به محض اینکه رو تختم دراز میکشیدم اشکام راشون باز میشد. بابا بهم پیشنهاد کار داد، چاره ای نداشتم. با اینکه هیچوقت به خاطر اخلاق تند بابام نمیخواستم باهاش کار کنم اما قبول کردم. شدم مدیر حقوقی یکی از شرکتای تازه تاسیس بابا و شریکش. روزا راحت تر شده بودم. ساعتها در اتاقمو میبستم و در حین کار آهنگ گوش میدادم و اشک میریختم. پسر عمعه ام هم با ما کار میکرد، اون تنها کسی بود که اجازه داشت بدون در زدن وارد اتاقم شه، دوبار مچمو وقت گریه گرفت. گفتم سرما خوردم و بار سوم اومد بغلم کرد، گفت بچه ما با هم بزرگ شدیم من فرق گریه با سرماخوردگیتو میفهمم. من همیشه برادر تو بودم چی شده که اینقدر دور شدی که واسه داداشت حرف نمیزنی. خندیدم. گفتم دلم گرمه که هستی همین واسم کافیه. از اون روز هر جند شب یه بار با پسر عمه ام و دوست دخترش بعد از کار میرفتیم بیرون.

همون شبایی که تازه از بیمارستان مرخص شده بودم با وحید اشنا شدم. یه دنیا مهربونی، صبوری، عشق و احساس بود. با هم ساعتها راه میرفتیم، حرف میزدیم تئاتر میرفتیم. زندگیم دوباره رنگ گرفته بود. ساعتها از جطئیات له شده ی جنازه ی احسان باهاش  حرف میزدم  و اون در حالیکه منو تو آغوشش فشار میداد تو سکوت گوش میکرد. از حال بد روزای بعد از کار گفتم، از نامردی دوستام، از بی تفاوتی اطرافیانم. از همه چیز باهاش حرف میزدم. تا بغض میکردم میدیدم شمارش رو گوشیم افتاده و ازم میخواست برم پیشش. میرفتم و اون بود و من و یه دنیا اشک و یه آغوش باز. روزای فوق العاده ای داشتیم. خیلی باهم خوش بودیم. خیلی میخندیدیم. ماه اول دوستی که تموم شد ازم خواستگاری کرد.

7

وقتی بیدار شدم سرم سنگین بود. همینطور به سرمی که وارد رگام میشد خیره شده بودم و قطره هاشو با چشمام دنبال میکردم که دکتر اومد تو اتاق. با یه لبخند سلام کرد و گفت بهتری؟ نگاش کردم... بهتر بودم؟ نه! نمیدونم از چی یا از کی یا چرا اما وحشتناک عصبانی بودم هنوز. گفتم نه! دلمم نمیخواد اینجا بمونم! گفت: اذیت میشی اینجا؟کسی کاریت داره؟ کسی آزارت میده؟ بغض کردم و گفتم :آره گفت : کی؟ گفتم : خودم. یه لبخند زد و گفت: ببین اون بیرون علاوه بر خودت بقیه هم اذیتت میکنن. تو خیلی عصبانی هستی. اینجا که باشی فقط خودتی و پرستارا و من. کسی اذیتت نمیکنه. شاید آروم شی. یه چند روز بمون اگه آروم نشدی برو.قبوله؟ گفتم: باشه اما هیچکس نیاد. نمیخوام هیچکسو ببینم. گفت: باشه اما به جاش یه کاری ازت بخوام انجام میدی؟ گفتم: نمیدونم. گفت: بنویس. گفتم : از چی آخه؟ گفت: هر چی که دلت میخواد، شروع کن به نوشتن هر چی که اومد بنویس. می نویسی؟ گفتم : باشه. گفت امروز به مادرت و خواهرت اجازه دادم بیان دیدنت بهشون بگو واست دفتر و خودکار بیارن. گفتم: بهشون نگین که من خواستم کسی میاد. بگین خودتون اینطور صلاح دیدین باشه؟ گفت باشه. اونروز خاتون و زینب و مامان اومدن باهاشون خندیدم، جک گفتم حرف زدم. گفتم راحتم و خیالشونو راحت کردم. اونا که رفتن آهنگ گذاشتم تو گوشم و شروع کردم به نوشتن. اینقدر نوشتم تا خوابم برد.

شب دومی که اونجا بودم یه پرستاری قرصمو به موقع نداد بهم. رفتم و بهش گفتم دکتر گفته این قرص باید سر ساعت خورده شه و الان دو ساعت از زمانش گذشته و هنوز به من ندادینش. با بداخلاقی گفت زمین که به آسمون نیومده حالا دیرتر بخور. گفتم: اتفاقا زمین به آسمون اومده میخوای یه نگاه به پروندم بندازی ببینی واسه چی بستریم؟؟؟ با یه لحن خیلی بدی گفت : میدونم بیمار روانی. نفهمیدم چی شد فقط حس کردم یه نیروی قوی از کل بدنم گذشت. داد زدم: حرف دهنتو بفهم. خاک بر سر بیمارستانی که پرستارش تو باشی و بعد با همون دمپایی بیمارستان شروع کردم به فرار کردن از بیمارستان. شرایط هم خنده دار بود هم گریه دار ۳/۴ تا پرستار دنبالم میدویدندو هیچ کدوم بهم نمیرسیدن. ۶ طبقه پله رو دوویدم و رفتم سمت در اورژانس که تنها دری بود که تو اون ساعت باز بود. حتی نگهبانی هم نتونست جلومو بگیره و تنها کسی که تونست سوپروایزر اورژانس بود که جلوم واستاد و منو محکم گرفت تو بغلش و همینجور که من داد میزدم ولم کن آروم آروم تو گوشم میگفت : عزیزم عزیزدلم آروم باش. آروم باش با هم حرف میزنیم. بعد ده دقیقه تقلا کردن تو بغل سورپروایزر مهربون آروم شدم. گفت برام چایی آوردن و برام از زندگیش گفت. بعد بهم گفت میخوای یه آرامبخش بزنن بهت؟ گفتم نه و رفتم بالا. همه ی چیزای تیز رو از تو اتاقم جمع کرده بودند. با یه بغض گنده خوابیدم.


پی نوشت. اینجا دفتر خاطراتمه. اگه بعد از یکسال دارم همه ی این چیزا رو مینویسم چون نیاز دارم از تو ذهنم خالیشون کنم. میدونم غمگینه. اگه ناراحت میشین خواهش میکنم نخونین چون اصلا دلم نمیخواد کسیو ناراحت کنم.