تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب
تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب

۱۳

من کلا مشکل دارم. به آدمایی علاقه مند میشم که دوستم ندارن و از آدمایی که دوستم دارن فرار میکنم. اون موقع که بارمان بهم پیشنهاد داد اواش قبول نکردم. از من ۳ سال کوچیکتر بود و فکر میکردم حتما این موضوع مشکل ایجاد میکنه. ولی بعدش کم کم راضی شدم و اولین روزی که امسال برف اومد با هم دوست شدیم. اوائل خوب بود تقریبا همه چیز. خب بحث تفاوت ها بود که به نظر هیچ کدوممون مسئله مهمی نبود. ولی کم کم مسائل دیگه ای پیش اومد. مثلا یه بار که خونه بارمان اینا بودیم و دورهمی بود ُ یکی از دوستاشون به اسم ریحانه اومد که از خیلی سال قبل دوست صمیمی خواهر بزرگه من بود. به خاطر آشنایی قبلی کلی اون شب با ریحانه گفتم و خندیدم و آخر شب هم به ریحانه و دوست پسرش گفتم ۴ شنبه شام بچه ها میان خونه ما و شماها هم بیاین. وسطای شب  دو گروه شده بودیم و داشتیم پانتومیم بازی میکردیم که وسط بازی بارمان رفت تو اتاق و وقتی بعد از چند دقیقه فهمیدم نیست دنبالش گشتم و دیدم رفته دراز کشیده و اتاقم تاریکه. رفتم پیشش و ازش پرسیدم چی شده؟ گفت حوصله جمع رو ندارم. ازش پرسیدم من کاری کردم؟کسی چیزی گفته؟ گفن مه فقط حوصله جمع رو ندارم. جالبه که قبل از  اون شب من به جز بهرنگ پسرخالش و بهار دوست دختر پسر خالش و ریحانه ُ هیچ کدوم از اون جمع رو نمیشناختم و دقیقا کنار بارمان نشسته بودم تمام شب اما بدون اینکه به این موضوع توجه کنه واسه خودش رفته بود تو اتاق و نگفته بود . البته من درکش کردم که حوصله جمع رو نداشت و تو اتاق پیشش موندم. ولی چیزی که واسم عجیب بود این بود که وقتی شب منو رسوند خونه و خودش رفت بخ محض اینکه رسید مسج داد که ۴ شنبه شب با دوستات خوش بگذره!!! من گفتم دوستام؟؟؟ من همه اونا رو به خاطر تو دعوت کردم  اونا دوستای توان!! تازه اون موقع گفت که آره من از ریحانه خوشم نمیاد واسه چی دعوتش کردی و واسه چی وقتی تو بالکن بودین به من گفتی شعورم کمه(که البته اینو حق داشت و شوخی من بی جا بود) چرا گقتی که ما اولین بار که همو دیدیم من بردمت ساختمون محل کارمه نشون دادم! بهش گفتم بارمان ُ ریحانه دوست خواهد منه و من نمیتونستم باهاش نگم و نخندم و وقتی تو دور همی شماها بود فکر نمیکردم که نباید دعوتش کنم. در مورد شوخیم تو راست میگی شوخی بسیار زشت و بیجایی بود و من خیلی متاسفم بابتش و معذرت می خوام و در مورد شب اولی که همو دیدیم من چون اون واسم خاطره قشنگی بود گفتم. خلاصه تا صبح با بدترین حرفا منو محکوم کرد و به جایی رسوند که گفتم اصلا برنامه رو کنسل میکنم.

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.