تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب
تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب

2

روزا همینجور میگذشت و من کم کم دوباره داشتم به زندگی تو ایران عادت میکردم. تنهایی بدجوری اذیتم میکرد. از اتاق بازرگانی و محیطش و آدماش متنفر بودم. قرار بود قراردادم یه ماهه آماده بشه اما خبری ازش نبود. هر روز صبح به این امید از خواب بیدار میشدم که قرارداد ببندن واسم ولی این اتفاق نمی افتاد و هرروز یه جوری منو سر میدووندند. حس میکردم داره ازم سو استفاده میشه اما کاری از دستم برنمیومد. به قول بابا از بیکاری بهتر بود و قطعا اگه قراربود از جایی پیشنهاد کاری هم باشه با تو خونه نشستن نبود.

همون روزا با کسرا آشنا شدم. خیلی پیگیر بود. بعد از یه ماه باهاش قرار گذاشتم. یه روز عصر پائیزی تو چایبار. با آرزو رفتیم دنبالش. اگرچه بزرگترین اشتباهم بردن دوستم تو اولین قرارم بود. متاسفانه کسرا و آرزو هیچکدوم از هم خوششون نمیومد. کسرا از کنجکاوی به نظر خودش بی ادبانه آرزو خوشش نیومد و آرزو از مرموزی کسرا. اما من با کسرا دوست شدم. نگاش مهربون بود. آروم بود و با شخصیت به نظر میومد. مثل خودم تازه اومده بود ایران و توقعات عجیبی هم ازم نداشت. اون روزا بازم تورو دیدم. اینبار تو چایبار... دلم میخواست منو میدیدی، دلم می خواست مثل آرزو می تونستم باهات حرف بزنم. دلم می خواست جای کسرا تو بودی. اما نشد. نمیگم کسرا رو دوست نداشتم اما بود و نبودش خیلی مهم نبود. خیلی راحت سر هر مسئله ای به هم میزدم و باز اون بود که بارها و بارها برمیگشت. البته تو این موضوع مسائلی که کم کم راجع به کسرا فهمیدم و رفتارا و توقعات عجیبش که از اول قرار نبود باشه هم بی تاثیر نبود. ۱۵ اسفند اون سال تو شرکت چینی که خیلی وقت بود دلم می خواست باهاش کار کنم استخدام شدم. با حقوق عالی و شرایط کاری مطلوب. هنوز با کسرا بودیم و هرروز باهاش مشکل داشتم. الان که به گذشته برمیگردم نمیفهمم دلیل اینکه همون روزا ازش نکندم و هروقت برگشت با سختی ولی بالاخره قبولش کردم چیه. نمیدونم شاید حس عمیق تنهایی ام . اون سال خاتون تولدمو ایران بود و منو خونه ی مانیا سورپرایز کردن. کسرا قراربود تهران نباشه و یهو وسط تولدم اومد و من تعجب زده و با جیغ پریدم بغلش. اون شب بازم آخر شب بحثمون شد سر اینکه کسرا میگفت چرا سر شام پیش اون نشسته بودم و به مهمونا میرسیدم. در این حد بی منطق بود. خلاصه شب تولدمو بهم زهر کرد و فرداش دم ظهر بهم زنگ زد که بریم بیرون باهات حرف دارم. اون روز بعد از حدود یه سال دوستی تو روز تولدم کسرا باهام به هم زد. هیچی نگفتم حتی گریه هم نکردم حتی بغض هم نکردم. برگشتم خونه مانیا با خنده ماجرا رو واسه بچه ها تعریف کردم و تا دو ماه بعدش تو سکوت مطلق بودم و روز به روز لاغرتر میشدم.از کسرا خبری نبود و من فکر میکردم مرده که اینهمه وقت ازش خبری نیست. بعد از دوماه یه شب که خونه مانیا بودم زنگ زد. بغضم ترکید و اینقدر با صدای بلند گریه کردم و داد زدم که مانیا تعجب کرده بود. مانیا هیچوقت تو طول اونهمه سال دوستی که تازه نصفش هم با هم زندگی کرده بودیم منو اونجوری ندیده بود. وسطاش نفسم گرفت و مانیا که همیشه طرفدار پروپا قرص کسرا بود اومد گوشیو گرفت و ازش خواست قطع کنه و دیگه زنگ نزنه.اونشب برنگشتم خونه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.