تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب
تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب

۶

روز به روز حالم بدتر میشد . نمیخوام با گفتن اتفاقات بد اون روزا واسه خودم نامردی آدما و حتی نزدیکترین دوستامو تداعی کنم اما به طرز وحشتناکی لاغر شده بودم جوری که یه روز که واسه خودم رفتم کافه کوچه ،حامد شونه هامو گرفت و محکم تکونم داد و گفت: فاطمه توروخدا خوب شو توروخدا خوب شو. من فقط بغض کردم و سرم رو انداختم پائین و اومدم بیرون از کافه. شبا تو خواب فریاد میزدم و بلند بلند گریه میکردم و صبح که پا میشدم رو سر و صورت و دستم جای خراش های عمیق و خون بود. یه عوضی همون روزا بهم گفت جن دارم. بهم گفت اون جن شبا آزارم میده و زخمیم میکنه. من باور کرده بودم اما هرروز صبح زیر ناخونام پر از گوشت و پوست و خون بود.هیچکس باور نمیکرد کار خودم نیست و منم باور نمیکردم کار خودمه. همش پشت سرم حرف میزدن. همه با غضب نگام میکردن. همه یه حالی بودن باهام. منم وحشی شده بودن. از همه بدم میومد جز خاتون و زینب . با همه دوستام قطع رابطه کردم  حوصله چرت و پرتایی که به بهانه ی دلسوزی پشت سرم میگفتن رو نداشتم.آخرش یه روز وقتی  که توی خیابون با یه راننده کامیون دعوام شد و در حالیکه گردنش رو گرفته بودم و فشار میدادم، مامانم و خاتون رسیدن و جدام کردن. پیشونیم بدجور ورم کرده بود و من همش داد میزدم که کار اون آقاهست اما زمزمه ها میومد که گویا وقتی داشتم از ماشین پیاده میشدم خورده به ماشین و من نفهمیدم. همون روز عصر تو بیمارستان بستری شدم. مامانم نزاشت ببرنم بیمارستان روانی اما روانپزشک منو تو بیمارستان پارسیان تو اتاق خصوصی بدون ملاقات بستری کرد و بالای تختم زدن  high acute aggression . و اولین کاری که کردن یه آرامبخش قوی زدن و من خوابیدم. بعد از مدتها بدون ترس، بدون کابوس بدون غم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.