تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب
تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب

10

آفتاب خوشبختی تابیده بود روی همه ی زندگیم. دنیام رنگی میشد وقتی هر دفعه که منو میدید پیشونیمو می بوسید. وقتی تو خیابون راه میرفتیم و روش آب میریختم. وقتی میرفتیم تئاتر و من بلند ابراز احساسات میکردم و اون می خندید. میگفت: تو خیلی خوبی خیلی خوب.

مامانم برگشت و یه روز هم رفت با مامانم بیرونو باهاش حرف زد. مامانم نگرانی خاص خودشو داشت اما با کلیت قضیه مخالف نبود. تو همون دوران دوبار به مدت ۲۴ ساعت کاملا گم شد. هر چی زنگ میزدم دم خونش میرفتم مسج میدادم نبود. اولین بار گفت گوشیش تو تاکسی مونده بوده و بار دوم گفت تصادف کرده. من هر دوشو باور کردم. مگه میشد وحید دروغ بگه؟ مگه میشد وقتی رفتع پیش پدر مادرم و حرف زده دروغ بگه؟ امکان نداشت. واسم یه انگشتر قشنگ خریده بود و خودش انداخت تو انگشت حلقم.

قرار بود آخر هفته بیان خواستگاری،با مادرش و برادراش... دو روز بود دوباره گم شده بود. عصر یکشنبه بود. رفتم دم خونش، نگرانش بودم. کلید خونه رو داشتم. رفتم بالا و ...، وحید من خائن بود. یه خائن ترسو و کثیف.فقط انگشارو درآوردم و بی توجه به دختره گذاشتم رو جا کفشی و به وحید گفتم: آدم پستی هستی و رفتم.

سوار ماشین که شدم به خاتون زنگ زدم. گفتم من صیاد رو دارم میام به سمت بالا. اگه تا نیم  ساعت دیگه نرسیدم بدون باید کجا دنبالم باشی. پام رو گاز ماشین می لرزید. فکر نمیکردم برسم  خونه. اما رسیدمو یه راست رفتم ۲۴ ساعت خوابیدم. وقتی بیدار شدم نع کار داشتم، نه عشق داشتم، نه اعتماد داشتم ، نع دوست داشتم نه امید. ولی زنده موندم.

هفته ی بعدش مریم که هم یکی از دوستام بود هم همکارم تو همونجایی که اخراج شده بودم گفت بیا بریم حداقل ازش بپرس چرا؟حداقل خودتو خالی کن. رفتیم. جمعه بعدازظهر بود. دختره در خونشو باز کرد. من لال شدم. مریم گفت:به وجید بگو بیاد، دختره از اون آدمای بود که معلوم بود خیلی دعواییه. گفت شما؟ مریم گفت: ایشون نامزدشه! گفت :بیاین تو. رفتیم تو. وحید تو اتاق خوا ب بود. خواب که نه یه جوری بود که انگار منگه. انگار تحت تاثیر یه قرصیه. حالش مثل حال من بود اون روزایی که تو بیمارستان بودم. دختره حمله کرد طرف من و جوری هل داد منو که از پشت محکم خوردم به دیوار. مریم بهش حمله کرد و من فقط سعی کردم جداشون کنم. وقتی اومدیم از اون خونه بیرون همسایه منو کشید کنار و برام گفت : وحید طبیعی نیست و هر دو ماه از بیمارستان روانی دست بسته میبرنش. گفت دختره خیلی وقته باهاشه. گفت خودتو نجات بده. ما تو راهرو بودیم. صدای فریاد وحید اومد که داشت دختره رو میزد و میگفت تو گ... خوردی فاطمه رو اذیت کردی. دختره جیغ میزد. میخواستم برگردم و کمکش کنم. مریم نزاشت. با حال خراب رسیدم خونه و اونقدر حالم بد بود که زدم زیر گریه و همه چیزو واسه مامان و بابام گفتم. صبح روز بعدش یادم نمیومد واقعا گفتم یا خواب دیدیم که خاتون گفت واقعا گفتم.


از همون موقع بود که بابام گفت برم کار کنم پیشش و من رفتم.


زیبای مهربونم خیلی شلوغ بودم این روزا. مرسی که هستی.

نظرات 3 + ارسال نظر
زیبا جمعه 19 آذر 1395 ساعت 19:35 http://khanoomekarmand.persianblog.ir/

سلام
من فهمیدم که تا نیام کامنت نذارم تو قسمت بعد ماجرا رو نمی نویسی...
می دونی فاطمه ، خیانت دیدن خیلی تلخه، خیلی سخته ، اما
همیشه یه طرف خوب داره..
هر بار هرکسی که خیانت دیده رو ببینی ، میگه خدا رو شکر زود فهمیدم! یعنی همیشه فهمیدنش صرفه جویی در وقت و هزینه آینده است.
تو دختر زیبا، سختی زیاد کشیدی اما می دونم که اون سختیا از تو یه موجود قوی ساخته...

میدونی زیبا، پارسال این موقع همش به خدا میگفتم کی تموم میشه؟کی قراره آرامش بگیرم؟ اما کم کم فهمیدم پشت هر کارش یه حکمتی هست. حکمتی که اگه بهش اعتماد کنم بهش میرسم.

رافائل پنج‌شنبه 18 آذر 1395 ساعت 10:33

این مدت برات کامنت نگذاشتم چون میترسیدم با حرفام ناراحتت کنم. سکوت میکنم تا ببینم بعدش چی میشه و چی شده. توی یک سال گذشته اتفاقات خیلی بدی برات افتاده. اما مطمئنم خدا همیشه هواتو داشته و داره. مراقب خودت باش فاطمه جان.

مرسی عزیزدلم. خداروشکر که خدا همیشه هست و همین همیشه دلگرم و آرومم کرده.

غ ـزل سه‌شنبه 16 آذر 1395 ساعت 13:20 http://life-time.blogsky.com/

چقدر تلخ و سنگینه فهمیدن دروغ بودن یم رویا
امیدوارم بعد از این همش شادی باشه برات

سخت بود. اما گذشت خدارو شکر. خوبی زندگی اینه که میگذره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.