تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب
تو خوبی .... و این  تمامی اعتراف هاست

تو خوبی .... و این تمامی اعتراف هاست

تو مثل خواب بعد از خواب اول صبح می مانی... مثل آن روی خنک بالشت... همانقدر شیرین همانقدر دلچسب

8

ده روز بستری بودم تا کم کم آروم شدم. خیلی خیلی آروم. از بیمارستان که اومدم بیرون یکی دیگه شده بودم. یه شب محسن داداش همون همکارم که فوت کرده بود بهم زنگ زد. گفت احسان رفته به خوابش و گفته :تورو خدا به فاطمه بگین آروم باشه که بتونم برم. محسن گفت احسان داره اذیت میشه. میدونم چقدر اذیت شدی. میدونم جای من تو رفتی جنازه ی داداشمو شناسایی کردی. میدونم چقدر این مدت واسه گرفتن حقش تلاش کردی اما تورو خدا آروم شو. نزار داداشم عذاب بکشه. گوشیو قطع کردم. تو تراس خونه نشسته بودم و تکیه داده بودم به دیوار. اشکام همینجور میومد پائین. یه نسیم خنکی میومد و شب قشنگی بود. آروم آروم شروع کردم تو دلم با احسان حرف زدن. گفتم احسان من خوبم. من آرومم احسان برو. و بعد واقعا حس کردم سبک شدم. چند وقت پیش خوابشو دیدم که با یه بغل گل رز قرمز اومده بود دیدنم.

دیگه نزاشتم کسی حالمو بفهمه. تمام روز شاد و آروم  نشون میدادم خودمو و شبا به محض اینکه رو تختم دراز میکشیدم اشکام راشون باز میشد. بابا بهم پیشنهاد کار داد، چاره ای نداشتم. با اینکه هیچوقت به خاطر اخلاق تند بابام نمیخواستم باهاش کار کنم اما قبول کردم. شدم مدیر حقوقی یکی از شرکتای تازه تاسیس بابا و شریکش. روزا راحت تر شده بودم. ساعتها در اتاقمو میبستم و در حین کار آهنگ گوش میدادم و اشک میریختم. پسر عمعه ام هم با ما کار میکرد، اون تنها کسی بود که اجازه داشت بدون در زدن وارد اتاقم شه، دوبار مچمو وقت گریه گرفت. گفتم سرما خوردم و بار سوم اومد بغلم کرد، گفت بچه ما با هم بزرگ شدیم من فرق گریه با سرماخوردگیتو میفهمم. من همیشه برادر تو بودم چی شده که اینقدر دور شدی که واسه داداشت حرف نمیزنی. خندیدم. گفتم دلم گرمه که هستی همین واسم کافیه. از اون روز هر جند شب یه بار با پسر عمه ام و دوست دخترش بعد از کار میرفتیم بیرون.

همون شبایی که تازه از بیمارستان مرخص شده بودم با وحید اشنا شدم. یه دنیا مهربونی، صبوری، عشق و احساس بود. با هم ساعتها راه میرفتیم، حرف میزدیم تئاتر میرفتیم. زندگیم دوباره رنگ گرفته بود. ساعتها از جطئیات له شده ی جنازه ی احسان باهاش  حرف میزدم  و اون در حالیکه منو تو آغوشش فشار میداد تو سکوت گوش میکرد. از حال بد روزای بعد از کار گفتم، از نامردی دوستام، از بی تفاوتی اطرافیانم. از همه چیز باهاش حرف میزدم. تا بغض میکردم میدیدم شمارش رو گوشیم افتاده و ازم میخواست برم پیشش. میرفتم و اون بود و من و یه دنیا اشک و یه آغوش باز. روزای فوق العاده ای داشتیم. خیلی باهم خوش بودیم. خیلی میخندیدیم. ماه اول دوستی که تموم شد ازم خواستگاری کرد.

7

وقتی بیدار شدم سرم سنگین بود. همینطور به سرمی که وارد رگام میشد خیره شده بودم و قطره هاشو با چشمام دنبال میکردم که دکتر اومد تو اتاق. با یه لبخند سلام کرد و گفت بهتری؟ نگاش کردم... بهتر بودم؟ نه! نمیدونم از چی یا از کی یا چرا اما وحشتناک عصبانی بودم هنوز. گفتم نه! دلمم نمیخواد اینجا بمونم! گفت: اذیت میشی اینجا؟کسی کاریت داره؟ کسی آزارت میده؟ بغض کردم و گفتم :آره گفت : کی؟ گفتم : خودم. یه لبخند زد و گفت: ببین اون بیرون علاوه بر خودت بقیه هم اذیتت میکنن. تو خیلی عصبانی هستی. اینجا که باشی فقط خودتی و پرستارا و من. کسی اذیتت نمیکنه. شاید آروم شی. یه چند روز بمون اگه آروم نشدی برو.قبوله؟ گفتم: باشه اما هیچکس نیاد. نمیخوام هیچکسو ببینم. گفت: باشه اما به جاش یه کاری ازت بخوام انجام میدی؟ گفتم: نمیدونم. گفت: بنویس. گفتم : از چی آخه؟ گفت: هر چی که دلت میخواد، شروع کن به نوشتن هر چی که اومد بنویس. می نویسی؟ گفتم : باشه. گفت امروز به مادرت و خواهرت اجازه دادم بیان دیدنت بهشون بگو واست دفتر و خودکار بیارن. گفتم: بهشون نگین که من خواستم کسی میاد. بگین خودتون اینطور صلاح دیدین باشه؟ گفت باشه. اونروز خاتون و زینب و مامان اومدن باهاشون خندیدم، جک گفتم حرف زدم. گفتم راحتم و خیالشونو راحت کردم. اونا که رفتن آهنگ گذاشتم تو گوشم و شروع کردم به نوشتن. اینقدر نوشتم تا خوابم برد.

شب دومی که اونجا بودم یه پرستاری قرصمو به موقع نداد بهم. رفتم و بهش گفتم دکتر گفته این قرص باید سر ساعت خورده شه و الان دو ساعت از زمانش گذشته و هنوز به من ندادینش. با بداخلاقی گفت زمین که به آسمون نیومده حالا دیرتر بخور. گفتم: اتفاقا زمین به آسمون اومده میخوای یه نگاه به پروندم بندازی ببینی واسه چی بستریم؟؟؟ با یه لحن خیلی بدی گفت : میدونم بیمار روانی. نفهمیدم چی شد فقط حس کردم یه نیروی قوی از کل بدنم گذشت. داد زدم: حرف دهنتو بفهم. خاک بر سر بیمارستانی که پرستارش تو باشی و بعد با همون دمپایی بیمارستان شروع کردم به فرار کردن از بیمارستان. شرایط هم خنده دار بود هم گریه دار ۳/۴ تا پرستار دنبالم میدویدندو هیچ کدوم بهم نمیرسیدن. ۶ طبقه پله رو دوویدم و رفتم سمت در اورژانس که تنها دری بود که تو اون ساعت باز بود. حتی نگهبانی هم نتونست جلومو بگیره و تنها کسی که تونست سوپروایزر اورژانس بود که جلوم واستاد و منو محکم گرفت تو بغلش و همینجور که من داد میزدم ولم کن آروم آروم تو گوشم میگفت : عزیزم عزیزدلم آروم باش. آروم باش با هم حرف میزنیم. بعد ده دقیقه تقلا کردن تو بغل سورپروایزر مهربون آروم شدم. گفت برام چایی آوردن و برام از زندگیش گفت. بعد بهم گفت میخوای یه آرامبخش بزنن بهت؟ گفتم نه و رفتم بالا. همه ی چیزای تیز رو از تو اتاقم جمع کرده بودند. با یه بغض گنده خوابیدم.


پی نوشت. اینجا دفتر خاطراتمه. اگه بعد از یکسال دارم همه ی این چیزا رو مینویسم چون نیاز دارم از تو ذهنم خالیشون کنم. میدونم غمگینه. اگه ناراحت میشین خواهش میکنم نخونین چون اصلا دلم نمیخواد کسیو ناراحت کنم.

۶

روز به روز حالم بدتر میشد . نمیخوام با گفتن اتفاقات بد اون روزا واسه خودم نامردی آدما و حتی نزدیکترین دوستامو تداعی کنم اما به طرز وحشتناکی لاغر شده بودم جوری که یه روز که واسه خودم رفتم کافه کوچه ،حامد شونه هامو گرفت و محکم تکونم داد و گفت: فاطمه توروخدا خوب شو توروخدا خوب شو. من فقط بغض کردم و سرم رو انداختم پائین و اومدم بیرون از کافه. شبا تو خواب فریاد میزدم و بلند بلند گریه میکردم و صبح که پا میشدم رو سر و صورت و دستم جای خراش های عمیق و خون بود. یه عوضی همون روزا بهم گفت جن دارم. بهم گفت اون جن شبا آزارم میده و زخمیم میکنه. من باور کرده بودم اما هرروز صبح زیر ناخونام پر از گوشت و پوست و خون بود.هیچکس باور نمیکرد کار خودم نیست و منم باور نمیکردم کار خودمه. همش پشت سرم حرف میزدن. همه با غضب نگام میکردن. همه یه حالی بودن باهام. منم وحشی شده بودن. از همه بدم میومد جز خاتون و زینب . با همه دوستام قطع رابطه کردم  حوصله چرت و پرتایی که به بهانه ی دلسوزی پشت سرم میگفتن رو نداشتم.آخرش یه روز وقتی  که توی خیابون با یه راننده کامیون دعوام شد و در حالیکه گردنش رو گرفته بودم و فشار میدادم، مامانم و خاتون رسیدن و جدام کردن. پیشونیم بدجور ورم کرده بود و من همش داد میزدم که کار اون آقاهست اما زمزمه ها میومد که گویا وقتی داشتم از ماشین پیاده میشدم خورده به ماشین و من نفهمیدم. همون روز عصر تو بیمارستان بستری شدم. مامانم نزاشت ببرنم بیمارستان روانی اما روانپزشک منو تو بیمارستان پارسیان تو اتاق خصوصی بدون ملاقات بستری کرد و بالای تختم زدن  high acute aggression . و اولین کاری که کردن یه آرامبخش قوی زدن و من خوابیدم. بعد از مدتها بدون ترس، بدون کابوس بدون غم

5

سخت بود کاری رو که اون همه واسش زحمت کشیده بودم به همون راحتی از دست بدم. من کارمند بدی نبودم. تو ماه چهارمی که استخدام اونجا شده بودم اینترنال شدم و تو ماه پنجم حقوقم ۳۰ درصد اضافه شده بود. با همه مهربون بودم. تو واحد خودمون چهار نفر بودیم. من،هاشم، یوسف و الکس که رئیسمون بود. با هاشم هیچوقت بحث نمیکردیم. هاشم از اون پسرای بسیار خوش اخلاق به معنای واقعی بود،نه اهل غیبت بود نه اهل زیرآب زنی نه اهل بحث و دادو دعوا. یوسف ظاهرا خوب بود، اگرچه که همیشه با هم بحث داشتیم اما بسیار موذی بود. اینو همون بار که صداش رو ضبط کردم که داشت پشت سر من به الکس حرف میزد فهمیدم. یوسف با یکی از دوستای من به اسم مریم دوست بود و ما خیلی تو اون رابطه با هم حرف میزدیم. مریم هم همونجا همکارمون بود. هیچوقت نفهمیدم یوسف چرا اونقدر پشت من حرف زد و زیرآبمو زد. هیچوقت درکش نکردم چون همیشه ظاهرا رابطه من با یوسف خیلی بهتر از رابطم با هاشم بود. صرف نظر از ماههای آخر که حوصله کارو نداشتم خیلی روزای دیگه بهم خوش میگذشت. یه کافی شاپ خیلی خوب پائین شرکت بود که اکثرا با بچه ها می رفتیم اونجا. فضا دوستانه بود یا حداقل من با همه رابطم خوب بود. حتی با موژان و روژین که از بچه های مالی بودن و کسی رو تحویل نمیگرفتن. یادمه با کمک یکی از بچه های ساپلای چین که اسمش علیرضا بانان بود، یه پروژه ای رو که هیچ کس تو شرکت فکر نمیکرد به نتیجه برسه رو به نتیجه رسوندیم. چقدر وقتی داشتیم رو پروژه کار می کردیم می خندیدیم . سر اون پروژه علیرضا پاداش خوبی گرفت و من نصف اونم حتی نگرفتم. قرارداد من یه ساله بود اما با کمال نامردی برای اینکه حقمو ندن کردنش سه ماهه و فقط حقوق سه ماهمو بهم دادن و من از ۱۵ اردیبهشت بیکار شدم. خیلی حالم بود. هاشم میگفت به خاطر رژیم عصبی شدی. اما من به هیچکس نگفتم شما هم اگه جنازه تیکه پاره ی همکارتونو میدیدین عصبی میشدین. هاشم سر قضیه احسان به من گفت احساسی برخورد نکن. خب حق داشت اون که جنازه ی احسان رو ندیده بود. اونکه ندیده بود احسانی که تا دیروزش تو دفتر با اون آرمش و قد بلندش قدم میزد رو من تو کشوی سردخونه در حالی دیدم که دل و رودش زده بود بیرون و مجبور شدم به کسی نگم تا جو شرکت به هم نریزه. اما گزارش پزشکی قانونی که بود! من عصبی شده بودم درست، چرا کسی به فکرم نبود؟چرا به جای اخراج منو نفرستادن مرخصی؟ چرا فکر نکردن دلیل اینکه من روز به روز لاغرتر میشم دیدن دل و روده ی همکارمه! این چراها تا مدتها خواب و آروم رو ازم گرفته بود.

نمی تونستم با کسی درددل کنم. انگار راه حرف زدنم بسته شده بود. راه گریه کردنم بسته شده بود. راه خندیدنم راه غذا خوردنم راه زنده بودنم بسته شده بود. راه می رفتم، حرف میزدم سیگار میکشیدم اما مرده بودم. مرده ای که خودشو قاچاقی تو زنده ها جا زده بود.

4

تا جایی که تونستم خوش گذروندم،خندیدم، اسب سواری کردم و خوابیدم. اشتهام زیر صفر بود و گاهی از زور ضعف بیهوش میشدم و بح جز مامانم و عمه ام همه فکر میکردن خوابم. جز قهوه و چایی هیچی نمیخوردم و تا بقیه حواسشون نبود میرفتم یه گوشه واسه خودم سیگار می کشیدم. اون تعطیلات تموم شد و برگشتم سر کار. کاری که دیگه دوسش نداشتم. کاری که دائما سرش اضطراب داشتم و هر روز با یه بغض گنده میرفتم سر کار. همکارم وحشتناک و زیر پوستی داشت زیر آبمو میزد و من یه بار گوشیمو تو اتاق گذاشتم و رفتم بیرون و وقتی صدای ضبط شدش رو که داشت زیرآب منو میزد شنیدم حالم داشت به هم می خورد. میدونستم خوب نیستم. انگار یه چیزی درونم مرده بود و من با اصرار انکارش میکردم. دیگه منتظر تماس کسرا نبودم. کافه نمیرفتم. با دوستام هیچ جا نمیرفتم. پیش مانیا نمی رفتم. و فقط می رفتم سر کاری که ازش متنفر بودم و بر میگشتم خونه. یه روز مامان واسم یه جمله خوند و گفت این حال و روز توست: « تنهایی هر روز صبح لباسش  را میپوشد... آرایش میکند و به سر کار میرود و عصرها خودش را در آغوش کشیده و به خانه برمیگردد. تنهایی شبها با بغض میخوابد تا روزی دیگر». به معنای واقعی احساس تنهایی و بی کسی میکردم. خیلی لاغر شده بودم. حدود ۴۵ کیلو. یه روز رئیسم سر یه چیز مسخره شروع کرد و دادو بیداد کردن و دعوامون شد و من گفتم دیگه نمیام و اونم قبول کرد. به همین راحتی بیکار شدم.